آی هان......سلطان قلب من

روزپراحساس من(5تیر95)

1395/4/5 14:25
نویسنده : فرشته
46 بازدید
اشتراک گذاری

سلام همه ی زندگیم.چقدر خوشحالم که قراره یه یادگاری از این روزای زندگیت برات میزارم.البته یه خورده ناراحتم که چرا زودتر شروع نکردم ولی اشکال نداره.تو اونقدر شیرینی که هر لحظه شروع به نوشتن کنم هرلحظه که بهت فکر کنم لبخند روی لبام میاد.وبرای هر لحظه از زندگیت چیزی برای نوشتن دارم.هیچوقت نمیتونستم فکرش رو بکنم که قراره کسی بیاد تو زندگیم  که از همه چیزش از ریخت و پاشش از جیغ و دادش از حرف زدنش از راه رفتنش از نشستنش و حتی از خوابیدنش لذت ببرم.امروز که شروع به نوشتن کردم تو 2سال و 10ماه و 5روزته.الان دیگه مردی شدی واسه خودت.حربعضی وقتا برام شعر میخونی.بعضی موقعهام از خودت شعر در میاری و من چقدر ذوق زده میشم.احساس میکنم باهوشترین و شیرین ترین پسر دنیا رو دارم.این یه هفته ی اخیر دو تا شعر من در اوردی گفتی

یکیش این بود:آتیش باید بزرگ باشه.آتیش باید چوچولو(کوچولو)باشه.اتیش باید سبز باشه

یکیش هم این بود:ماشین میره روی زمین.کجا میره روی زمین

و نمیدونی من چه حسی دارم وقتی میخونی.حس خوشبختی به معنای واقعیش.

چون اولین روزی هست که واست مینویسم دوست دارم از دوسال و 10 ماه گذشته ات هم یه یادگاری تو همین صفحه داشته باش تا شاید بعدها با خوندنش لبخند به اون لبای خوشگلت بیاد.

عزیز دل مامان، دوست داشتنی من میخوام ازاولین هات برات خاطره بسازم

البته این اولین مربوط میشه به من وبابات،اولین باری که من وبابات فهمیدیم که سه نفر میشیم.آغاز یه زندگی سه نفره خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو بکنی لذت بخش بود.دی ماه سال 91 بود که ساعت  صبح من چکاب گرفتم و در کمال ناباوری جواب تستم مثبت بود.خیلی حس قشنی بود حسی توام باشوک و خوشحالی از وجود یه نطفه تو بدنم.با همه ی هیجانم رفتم پیش بابات بنده خدا خواب بود از همون خوابای سنگین معروفش.جیغ کشیدم من حامله ام،پاشد یه نگاه به من کرد و بعد گرفت خوابید.فکر میکرد داره خواب میبینه.هرجوری شد بیدارش کردم و اونم بعد فهمیدن خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم خوشحال شد.نتونستم خودمو نگه دارم همون ساعت به آنا بتول زنگ زدم و اونم از خواب بیدار کردم خوشحالیش کمتر از خوشحالی ما نبود،به زور خودمو تا ساعت 9 نگه داشتم و به مامان گلی زنگ زدم و اونم مثل بابات تو شوک و خوشحال.خلاصه این خبر خوب رو همون روز به همه گفتیم.من بیشتر به خودم میرسیدم چون دیگه تو تو وجودم بودی باید ازت مراقبت میکردم و بابات حساس تر از من.یک پدر به تمام معنا.تا اینکه 8 هفتگی رفتم سونوی قلب.برای شنیدن صدای قلب کوچیک و نازنینت.چی بگم از اون لحظه.مگه میشه اینهمه احساس رو نوشت ،از سرشوق همونجاگریه کردم.باورم نمیشد که الا دو تا قلب داره تو وجودم میتپه.از همون لحظه احساست کردم و باهات زندگی کردم.

هفته ها گذشت و گذشت و تو روز به روز بزرگتر میشدی و عین ماهی تو شیکمم شیرجه میزدی و من ذوق مرگ میشدم.تا اینکه شد31شهریور92

31شهریور 92 من با هیجان و ترس ساعت 10صبح بابابات و آنا و دایی و زندایی رفتیم بیمارستان اقبال.و اقبال و خوشبختی من ساعت3.30 بدنیا اومد.من فقط صدای گریه ات رو شنیدم و بعد هیچچی نفهمیدم.تو دنیا اومدی پسرم.خدا بهترین هدیه ای که میتونست به من و بابات بده رو بهمون داده بود.نمیدونم خدا چی تو ما دیده بود که تو رو،موجود به این زیبایی و نازنینی رو برامون فرستاد تا سالیان سال با داشتنش به خودمون ببالیم و از بودن در کنارش لذت ببریم.

 

پسندها (1)

نظرات (0)